رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 7


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 127
:: باردید دیروز : 195
:: بازدید هفته : 333
:: بازدید ماه : 322
:: بازدید سال : 10918
:: بازدید کلی : 119128

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 7
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت 17:15 | بازدید : 376 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

مامان خیلی لات شده ها ! گفته باشم .  ١٤٩ حامد خرس کوچکی از روي تخت برداشت ، پرت کرد سمت نگار : ـ از این شوخیا نداریما، دختر آدم از این حرف ها به مادرش نمیزنه نگار سرش را دزدید : ـ بیخیال بابا شوخی بود جدي که نبود ، چاییمو داشتین می ریختینا،راستی بابا خبر داري عمه اکرم اینا هم تصمیم دارن بر گردن تهران ؟ حامد جرعه ایی از چایش را نوشید : ـ اینو دیگه از کجا خبر داري فسقلی ؟ می گم نگار بیا برو تو مرکز آماراستخدام شو خوبه ها ! نگار قندي برداشت و گذاشت داخل دهانش : ـ راستی بابا قبل از اینکه جواب بدم ، چرا بابایی قند می خوره انقدر خرت و خورت می کنه ؟ ـ زشته نگار ، تو که اینجوري نبودي ! این حرفا چیه میزنی ؟ پدر بزرگته ها ! نگار خندید : ـ من که نگفتم مادر بزرگمه ، بعدم بابا جون خودت میدونی که دختر بی ادبی نیستم فقط نمیدونم چرا شمارو می ببینم شیطنت کردنم می گیره و گرنه من مخلص بابایی هم هستم و... ـ بسه دختر کم زبون بریز ، نگفتی اطلاعاتتو از کجا آوردي ؟ نگار چشم هایش را ریز کرد ، یکم فکر کرد : ـ آهان یادم اومد عمه رو می گی ؟ از ناهید شنیدم ، گفت پدرش باز نشسته شده و خودشون هم خسته شدن می خوان برگردن ولی می گفت خونشون خیلی قدیمی شده تعمیر می خواد . حامد پایش را انداخت روي آن یکی پایش : ـ مگه می خوان برن خونه سابقشون ؟ اون که خیلی داغون شده ! ـ نمیدونم ، ناهید می گفت پدرش اون خونه رو خیلی دوست داره ، ببین بابا من اگه برم تهران تنها هم نیستم ، عمه اینا هم هستن ،پیش عمه هم می تونم بمونم اصلا یه گزینه بهتر ، همه باهم بریم چطوره؟ حامد فنجان خالی چایی را نگاه کرد :  ١٥٠ ـ همه یعنی کی ؟ نگار دستش را گذاشت جلوي دهانش : ـ واي لو دادم ؟ ـ چی رو لو دادي ؟ ـ هیچی هیچی ـ نگار!!! ـ هیچی بابا ، ناهید گفته بود از دهنم در نره ! وایییی ، ببین بابا آدم زیاد حرف بزنه همین میشه ها ، بیاین بریم من شام درست کنم ، مامان که به فکر ما نیست ... نگار با ترس گفت : ـ بابا تو رو خدا یه وقت نگی ، ناهید ناراحت میشه ها ، فکر می کنه دهن لقم ! حامد سرش را تکان داد : ـ نیستی ؟ نگار خودش را لوس کرد : ـ ااا بابا ...هیچی ناهید گفت شنیده مامانش با عمه اعظم که صحبت می کرده اونم گفته خسته شده ، گفته اگه شما برگردین شاید اونم آقا یوسفو راضی کرد و برگشتن . نگار سینی چایی را برداشت و گفت : ـ بابا بریم بیرون من شام درست کنم ، بازم حرف دارم براتون اما الان دیگه نمیشه . حامد سرش را تکان داد و باز رفت به فکر . بخش 3: میثم در حال پوشیدن کتش زیر لب گفت : موبایلم کو ؟ حامد جواب داد : تو کشو گذاشتی دیگه ! رفت سمت میز ، بعد از برداشتن موبایلش در حالی که قفل موبایلش را باز می کرد و تماس هایش را نگاه می کرد رو به حامد گقت : ـ خب داداش هستی دیگه ؟ من برم ؟  ١٥١ ـ کی بر می گردي ؟ من شب کار دارم می خوام زود برم . میثم در حال نوشتن مسیج سرش را آورد بالا : ـ نمیدونم چقدر کارم طول بکشه ، دیدي نیومدم مغازه رو ببند برو . حامد زیر لب گفت : ـ باشه چند دقیقه بعد از رفتن میثم ، یک زن که رژ لب قرمز خوشرنگی هم زده بود وارد مغازه شد ، بعد از گفتن سلام که همراه با ناز بود رفت سمت رگال لباس ها ، لباس ها را نگاه می کرد اما زیر چشمی هم حواسش به حامد بود.حامد هیز زن را نگاه کرد : ـ در خدمتم ! چیز خاصی مد نظرتونه بیارم ؟ زن جسورانه سرش را چرخاند و حامد را نگاه کرد ، حامد محو لب هاي قلوه ایی زن شد ، زن بدون اینکه حامد متوجه باشد ، دست برد تکمه بالاي مانتویش را باز کرد و تاپ زیرش نمایان شد ، با چشمانی خمار گفت : ـ دنبال یه پیراهن مجلسی .... ام ... زل زد به چشم هاي حامد ، بعد چند ثانیه مکث در حالی که آدامس را با صدا داخل دهانش می چرخاند ادامه داد : ـ دنبال پیراهنی هستم که تک باشه ... اوم .... در واقع خاص باشه ... رفت یکم جلو ، آرنجش را گذاشت روي میز شیشه ایی : ـ البته من همیشه طالب چیز هاي خاص هستم . حامد منظور زن را درك کرد ، زن لبخندي زد و یکم سمت حامد خم شد ، حامد تازه چشمش به قسمت باز لباس زن افتاد، زن لبخندي زد: ـ دارین ؟ حامد چشم از زن برداشت : ـ شما اهل همینجا هستین ؟ یه لهجه خاصی دارین ، ایران زندگی نمی کنید ؟ زن ابروهایش را داد بالا ، لبخندي زد و غلیظ تر از قبل گفت : ـ ام ... چرا .. اهل همینجا هستم ولی نمیدونم چرا انقدر دیر شما و مغازتون رو پیدا کردم .  ١٥٢ حامد خواست حرفی بزند که نگار در مغازه را باز کرد و آمد داخل ، حامد خشکش زده بود ، با خودش گفت : ـ نگار از کجا پیداش شد ؟ زن بدون توجه به نگار ، همچنان داشت حامد را نگاه می کرد ، حامد سریع به خودش آمد ، در حالی که صدایش می لرزید گفت : ـ سلام بابا اینجا چیکار می کنی ؟ چیزي شده ؟ زن با شنیدن کلمه بابا تعجب کرد ، با چشم هاي گرد شده چرخید و نگار را نگاه کرد ، نگار عصبانی رو به پدرش گفت : ـ این خانوم کیه بابا ؟ حامد با صدایی که همچنان می لرزید گفت : ـ مشتري بابا رو به زن گفت : ـ ببخشید سایز شما ندارم . چرخید و از پشت سرش دامنی در آورد ، گذاشت جلوي زن ، ادامه داد : ـ این مدل هم هست زن لبخند دندان نمایی زد ، دامن را برداشت ، گرفت یکم بالا ، نگاهش کرد : ـ نه من دنبال یه چیزه دیگه هستم . زل زد به چشم هاي حامد : ـ کی سایز من میارین مزاحم بشم ؟ حامد دوباره منظور زن را درك کرد : ـ فردا دوباره یه سر بزنید احتمالا میاریم . قبل از اینکه زن برود ، نگار با تمسخر گفت : ـ تکمه مانتوتون بازه ! زن بدون توجه به حرف نگار رفت بیرون ، نگار عصبانی گفت : ـ بابا این زنه کی بود ؟ حامد دست کرد داخل موهایش ، پوفی کرد :  ١٥٣ ـ گفتم که مشتري بود ، اینجا مگه غیر مشتري کسی هم میاد ؟ نگار اخم کرد : ـ قیافش به همه چی می خورد به جز مشتري ، البته شاید از اون مشتري هاي خاص بود . حامد دامن روي پیشخوان را برداشت ، دست گذاشت روي دامن خم شد سمت نگار ، عصبانی گفت : ـ خجالت بکش نگار ، از آشناهاي داییت بود من نمی شناختمش نگار ابروهایش را داد بالا : ـ اگه آشنا دایی بود با شما چرا حرف می زد ؟ حامد سعی کرد خونسرد باشد ،خیلی طبیعی گفت : ـ من از کجا بدونم ، بهش گفتم میثم نیست ، اونم گفت دنبال یه پیراهن مجلسی می گرده ، حالا که میثم نیست من هم می تونم کمکش کنم ... همین چیز دیگه ایی نبود . در حال گذاشتن دامن سر جایش گفت : ـ نگفتی چیکار داشتی اومدي ؟ نگار کیفش را گذاشت روي میز ، نشست روي صندلی ، آهی زیر لب کشید : ـ آدم براي دیدن پدرش باید دلیل داشته باشه ؟ حوصلم سر رفته بود گفتم بیام بهتون سر بزنم . ـ دلیل نمی خواد اما تا جایی که من می شناسمت وقتی کار داري معمولا میاي ، درسته ؟ نگار لبخند زد : ـ خوب شناختینا ! خب ... واقعا حوصلم سر رفته بود ... اما ... سرش را آورد بالا حامد را نگاه کرد ، ادامه داد : ـ اما یه کار کوچولو هم داشتم . ـ دیدي گفتم فسقلی ، بزرگت کردم نشناسمت پدرت نیستم . نگار دلخور گفت : ـ اتفاقا زیادم منو نمی شناسین حامد متعجب نگاهش کرد ، نگار بلند شد دستانش را از پشت بهم قفل کرد ، دور خودش چرخید : ـ مغازتون چرا انقدر کوچیک ؟ نمیشه توش راه رفت!  ١٥٤ بدون اینکه منتظر پاسخ امد باشد حامد را نگاه کرد ، ادامه داد : ـ اگه منو می شناختین درکم می کردین ، شما دارین می ببینین من کلافه ام اما کمکم نمی کنید . حامد چشم هایش را ریز کرد : ـ نمی فهمم نگار ، تو چه کمکی خواستی که من نکردم ؟ در همان حال دختري وارد مغازه شد و خواست سوال کند که حامد سریع گفت : ـ ببخشید مغازه تعطیل دختر سر تا پاي حامد و نگار را نگاه کرد و بدون هیچ حرفی رفت ، نگار سریع گفت : ـ چرا گفتین تعطیل ؟ دختر دیوانه فکر کرد خبریه ! دیدین چه جوري نگاهمون کرد ؟ حامد خندید : ـ خودت هم که بد نگاهشون می کنی ! ولش کن اینارو بگو ببینم از چی ناراحتی ؟ ـ بابا من می خوام برم تهران ! تا حالا هزار بار گفتم ، مامان خانوم هم قربونش برم داره هر کاري می کنه منو اینجا نگه داره . یکم مکث کرد و با تحکم گفت : ـ ولی من نمی ذارم ، من اینجا... نمی مونم بابا ـ نگار من پشت مادرت نیستم اما اینجا موندن مگه چه عیبی داره ؟ تو درست خوبه ، اینجا هم می تونی ... نگار پرید وسط حرف حامد سرش را با دستانش گرفت : ـ بابا ... بابا ... تو رو خدا شما دیگه نشین مامان دوم ، من اینجا نمی خوام بمونم به هزاران دلیل . حامد مهربون تر گفت : ـ خیلی خب بذار جوابا بیاد ... ـ بابا قرار خواستگاري 5 شنبه را به مامان بگو کنسل کنه ، کنسل نکنید می ذارم میرم ! ـ خواستگاري چیه ؟ کی قراره بیاد ؟ ـ واي بابا مگه یادتون نیست گفتم مامان اصرار داره با علی ازدواج کنم ، 5 شنبه می خوان بیان خواستگاري حامد عصبانی زد به میز : ـ پس چرا امروز میثم هیچی نگفت ؟ زها هم که هیچی براي خودش می بره و .... کلافه پوفی کرد :  ١٥٥ ـ این زها هم براي من اعصاب نذاشته ... نگران نباش بابا خودم درستش می کنم ، خیالت راحت من به این زودي تو رو شوهرت نمیدم ... همین بود حرفت ؟به خاطر همین حرف می گفتی کمکت نمی کنم ؟ نگار با شیطنت حامد را نگاه کرد ، ابروهایش را انداخت بالا : ـ نچ ، فقط به خاطر این موضوع نبود ، می دونستم باباي عزیزم درستش می کنه .... اوم .... می خوام ... می خوام کار کنم بابا ... حامد عصبی انگشت هایش را گذاشت روي چشم هایش و گفت : ـ چی ؟ کار ؟ نگار تو رو خدا بسه ، چرا انقدر آدمو اذیت می کنی ! مگه کارتت خالی شده ؟ ـ نه اما می خوام وقتی رفتم تهران کنار درس کار هم بکنم و ... ـ نگار مشکوکی ها ، بگو چی تو فکرت ، تو وقتی اینجوري حرف می زنی یعنی برنامه ریزي کردي اونم از اون برنامه ریزي ها ! نگار رفت جلو ، سریع لپ حامد را بوس کرد و گفت : ـ قربون باباي باهوشم برم ، دقیقا درست حدس زدین ... تند و بدون مکث گفت : ـ مغازه خاله مهینو می خوام ، نه هم توش نمیارین ، قربون باباي خودم برم من رفتم . سریع رفت سمت در ، حامد که تو شوك حرف نگار بود قبل رفتن نگار سریع گفت : ـ چی گفتی نگار ؟ من اصلا نفهمیدم ! نگار در را گرفت : ـ هیچی بابا بعدا مفصل در موردش حرف می زنیم ، خداحافظ حامد زیر لب زمزمه کرد : ـ چی گفت : مغازه خاله ؟ خاله مغازش کجا بود ! *** بخش 5در 4 نگار چشم هایش را بسته ،کنار ساحل دراز کشیده بود، زن چادر گلداري را روي او کشید و کنارش نشست ، نگار لبخند زد، با خودش  ١٥٦ گفت : ـ ووو چه بوي خوبی میده ! یه نفس عمیق کشید و غرق لذت شد ، زن آهسته گونه اش را بوسید ، نگار دستش رو گذاشت بر گونه اش زیر لب گفت : ـ ممنون مامان یکم سکوت کرد ، ادامه داد : ـ تنهایی یا بابا هم اومده ؟ زن پاسخی نداد ، نگار چشم هایش را باز کرد ، نیم خیز شد و گیج اطرفاش را نگاه کرد ، زمزمه کرد : ـ پس مامان کو ؟ بلند شد ، مضطرب اطرافش را نگاه کرد ، بلند داد زد : ـ مامان کجا رفتی ؟ با چشمانی نگران دور خودش چرخید ، دوباره فریاد زد : ـ مامان ... مامان ... چشمش به چادر افتاد ، زیر لب گفت : ـ این که چادر مامان نیست ! چادر را سرش کرد ، شروع کرد دویین ، مامان... مامان... زن صدایش کرد : ـ نگار ... نگار مامان ... کجا داري میري صبر کن ... نگارم ... نگار چرخید و افتاد در آغوش زن ... چشم هایش را باز و بسته کرد ، اما زن نبود ، زن از فاصله ایی دور گفت : ـ نگار ... من اینجام ... بیا دیگه ! نگار با تردید نگاهش کرد ... زن دستانش را باز کرد ، بدو بیا پیش مامان .... بیا نگار... پاهایش قدرت حرکت کردن نداشتند ، یه نگاه به پاهایش کرد ، یه نگاه به زن ، داد زد : ـ اما تو که مادرم نیستی ! زن بلند خندید ! صداي قهقهه اش با صداي باد و موج دریا در هم آمیخت !مهربان گفت : ـ بیا نگار ، بیا ... بیا دخترکم... نگار زد زیر گریه ... زانوهایش خم شدند ، آهسته گفت :  ١٥٧ ـ نمی تونم ... نمی تونم بیام ... زن دست هاي نگار را گرفت و بوسید ، اشک ریخت و گفت : ـ چی شدي نگارم ؟ چی شدي مامان ؟ دست هایش را باز کرد : ـ بیا بغل مامان ... بیا ... زن عقب عقب رفت ، نگار بلند شد ، این بار پاهایش قدرت حرکت کردن داشتند ، دنبال زن شروع کرد به دوییدن ،داد زد : ـ صبر کنید... زن در حال دوویدن چرخید و گفت : ـ بیا نگار ، بیا منتظرم.... نرگس جیغ کوتاهی کشید ، دست گذاشت بر سینه اش ، تمام پیشانیش اش خیس عرق شده بود، موهاي بافته ش را خشن کنار زد، مات اطرافش را نگاه کرد ، ستاره و نرگس آمدند داخل اتاق ، ستاره جلوي در ایستاد : ـ بابا یه دفعه بگین اینجا دیونه خونس خودتونو خلاص کنید ..خونه نیست که.. دیوانه خونس .. بابا چه جوري بگم.. این زن دیوانس ! نسرین در حالی که می رفت سمت نرگس گفت : ـ خفه شو ستاره ، دهنتو ببند ... ـ درست حرف بزن نسرین ، احترام خودتو نگه دار ! نسرین لیوان آب قند را گرفت جلوي دهان نرگس : ـ بیا بخور قربونت برم چرخید سمت ستاره : ـ برو بیرون ستاره ، می ببینی که نرگس حالش خوب نیست ، در ضمن می خواي احترامتو نگه دارم مواظب حرف زدنت باش ! ستاره تکیه داد به در، چشم هایش را ریز کرد : ـ اصلا نمی خوام برم ،به کسی ربطی داره ؟ تو هم انقدر چسبیدي به نرگس دیوانه شدي ! نسرین لب هایش را گاز گرفت ، عصبانی گفت :  ١٥٨ ـ ستاره برو بیرون ، اون روي منو بالا نیار ستاره داد زد : ـ نمی خوام برم ، می خوام تکلیفمو روشن کنم ... با دستش اشاره کرد به نرگس : ـ تا وقتی این دیوانه اینجاست من و بچه هام امنیت نداریم ... نرگس زد زیر گریه ، نسرین بدون توجه به ستاره لیوان آب قند را دوباره برد جلوي دهان نرگس : ـ یکم دیگه بخور خواهري با دستش دست نسرین را هول داد عقب ، نسرین لیوان را گذاشت روي میز ،نرگس را بغل کرد ، نرگس شدت گریه اش بیشتر شد، خودش را بیشتر به نسرین فشرد ، نسرین آهسته زیر گوش نرگس گفت : خواب دیدي ؟ نرگس یکم رفت عقب و با هق هق گفت : ـ دیدمش نسرین ... دیدمش ... صورت ماهشو دیدم ... لمسش کردم ... زل زد به چشم هاي نسرین و گفت : ـ باورت میشه دیدمش ؟ من چهرشو دیدم ... سوالی نسرین را نگاه کرد و ادامه داد : ـ پس چرا چهرش یادم نیست ؟ ستاره شروع کرد خندیدن : ـ خدایا اینجا واقعا دیونه خونس چشم هایش را ریز کرد ، آمد سمت نرگس : ـ می خواي بگم شبیه کیه ؟ تا خواست چیزي بگوید ، نسرین بلند شد و عصبانی گفت : ـ برو بیرون ستاره داد زد : ـ د برو بیرون نگار جیغ زد و از خواب پرید ، فریاد زد مامان... مامان...  ١٥٩ *** بخش 6 : ـ دخترم ... دخترم... صبر کن ! بی زحمت این مفاتیح را بده به حاج خانوم زن در حالی که آهسته راه می رفت زیر لب گفت : ـ آي پام ، خدایا مردم از پا درد ! رفت سمت دیگ آش ، رو به زنی که مشغول هم زدن بود گفت : ـ منیر جان شما برو بی زحمت یه چرخی بزن ببین چیزي کم و کسر نباشه من حواسم به این دیگ هست . نگار کلافه و نگران وسط حیاط ایستاد و اطرافش را نگاه کرد ، همه مشغول کار کردن بودند ، بر خلاف هر سال که کمک می کرد امسال اصلا حس کار کردن و کمک کردن نداشت ، دلش می خواست یه گوشه بنشیند و فکر کند ، دختري آمد سمتش : ـ سلام نگار جون ، دنبال سیما خانوم می گردم ندیدي ؟ ـ عمه سیما بالا ، پیش مامانم ، هنوزم باشه یا نه نمیدوما ، تا وقتی من بالا بودم اونجا بود . دختر لبخند زد و زیر لب تشکر کرد و رفت ، بعد از رفتن دختر با چشمانش دنبال عزیزش گشت ، از دور دید ، آهسته رفت سمتش : ـ خسته نباشی مامانی ، کمک می خواي ؟ زن با چهره ایی که از درد در هم رفته بود نگار را نگاه کرد : ـ میري برام یه چهارپایه بیاري ؟ پاهام انقدر درد می کنه نمی تونم سرپا بمونم کلافه گفت : ـ عمه اعظمت کجاست ؟ بگو بیاد مواظب این آش باشه . همون موقع اعظم آمد ، خندید و گفت : ـ دنبال من می گردین ؟ خودم اومدم ! رفت سمت مادرش : ـ بدین به من شما برین  ١٦٠ زن منتظر نگار را نگاه کرد ، نگار گویی با خودش حرف می زند دور خودش آهسته چرخید و با چشمش اطراف را نگاه کرد : ـ چهارپایه... چهارپایه .... اوم کجاست ؟ اعظم دستش را گذاشت بر شانه نگار ، گوشه حیاط را نشان داد : ـ اونجارو نگاه کن نگار ، اصلا حواست نیستا ! نگار رفت ، چهار پایه را آورد و رو به عزیزش گفت : ـ بفرمایید آوردم ، حالا که عمه هست ... با دستش به زیر درخت گوشه حیاط اشاره کرد و ادامه داد : ـ بریم اونجا زیر اون درخته بشینیم ؟ می خوام باهاتون صحبت کنم ! زن سرش را تکان داد و با نگار سمت جایی که گفت حرکت کردند ، اعظم یکم بلند گفت : ـ باشه نگار خانوم فقط من غریبه بودم ؟ نگار برگشت عقب اعظم را نگاه کرد ، بدون اینکه جوابی بدهد فقط لبخند زد . زن نشست روي چهارپایه ، پاهایش را دراز کرد و آهسته شروع کرد ماساژ دادن : ـ خب بگو مادر چی می خواستی بگی ؟ نگار لباسش را داد بالا و کنار عزیز روي زمین نشست ، تکیه داد به درخت ، پاهایش را جمع کرد : ـ یه چیزي می خوام بگم اما نمیدونم بگم یا نه ... شروع کرد با انگشت هایش بازي کردن : ـ چند سال این موقع ها که میشه ... یعنی تو همین ماهی که شما نذر دارین ... حرفش را ادامه نداد و گفت : ـ راستی عزیز اصلا نذر شما براي چیه ؟ مامان می گه نباید از کسی بپرسم چرا نذر کرده اما حالا نمیشه به من بگین ؟ زن چشم هایش را ریز کرد : ـ خوابت به نذر من ربط داره ؟ نگار یکی از انگشت هایش را شکست ، عزیز را نگاه کرد :  ١٦١ ـ نه ... ربط نداره ... حالا خوابمو می گم ... آخه تا گفتم این موقع ها یادم افتاد خیلی وقته می خوام ازتون در مورد نذرتون بپرسم... ـ براي پدر بزرگت نذر کردم ، خیلی سال پیش ... قبل از اینکه تو دنیا بیاي ... میدونی که قلبش ناراحته ـ یعنی نذر کردین براي سلامتی بابایی هر سال نیمه شعبان آش بپزین ؟ فقط براي بابایی نذر کردین ؟ ـ فقط بابایی نه ، در واقع دوتا نذر دارم ، ولی اون یکی رو نمی تونم بگم ، حالا خوابتو می گی یا نه ؟ میان صدا می کنن حرفت نصفه می مونه ها ... نگار کلافه گفت : ـ نمیدونم عزیز ، نمیدونم حکمت خواب هایی که می ببینم چیه ! یه چیزي هست .. اما چی نمیدونم ... چون آخه مگه میشه آدم یه خوابو هر سال تو یه زمان خاص ببینه ؟ زن دستش را گذاشت بر شانه نگار و گفت : ـ یعنی فقط همین موقع ها خوابت تکرار میشه ؟ ـ نه بیشتر مواقع می ببینم ، کلا این خواب به نوع هاي مختلف تکرار میشه اما... اما این موقع ها که میشه یه مدل خاصی میشه . ـ خوابتو به آب گفتی ؟ میدونی که می گن خوابو اول باید به آب گفت ! صدقه دادي ؟ تا حالا به کسی هم گفتی ؟ نگرار آهسته گفت : ـ به آب ؟ سرش را تکان داد و گفت : ـ نه نگفتم ! نمیدونستم باید بگم ! ـ حالا عیبی نداره دفعه بعد یادت باشه بگی ، چه خوابی دیدي نگارم ؟ نگار چرخید سمت عزیز ، دست هایش را گرفت تا خواست حرف بزند ، زها از بالاي پله ها داد زد : ـ نگار تو اونجایی ؟ چیکار می کنی ؟ بیا بالا کارت دارم . نگار عصبانی داد زد:  ١٦٢ ـ با عزیز کار دارم ، کارم تموم شد میام ! زها زیر لب غرغر کرد و رفت داخل ، نگار عزیزش را نگاه کرد ، آب دهانش را قورت داد : ـ عزیز یه زنی رو تو خواب می ببینم که ظاهرا مامان ، باهاش حرف میزنم ، مامان مامان می کنم اما تا نگاهش می کنم چهرش میشه یه آدم دیگه ... عزیز خسته شدم همش میاد به خوابم ... زن رنگش پرید ، دست هایش یخ کرد ، با صدایی لرزان گفت : ـ چهرشو یادت ؟ یعنی چی مادرت نیست ؟ نگار عصبی سرش را گرفت و گفت : ـ نه چهرش یادم نیست ، تو خواب قشنگ می ببینمش اما وقتی بیدار میشم چهرش محو شده و یادم نمیاد ... تو خواب فکر می کنم مامانه اما وقتی حرف میزنه مامان نیست ... مامانی این خوابا یعنی چی ؟ نگار ناراحت سرش را کج کرد و گفت : ـ نکنه مامانو زیاد اذیت می کنم بعد ناراحت اینجوري میاد به خوابم ؟ زن زیر لب گفت : ـ االله اکبر ! نگار سوالی نگاهش کرد ـ نه مادر ، چه اذیت کردنی ... مادرا هر چقدر هم بچه هاشون اذیتشون کنن چیزي رو به دل نمی گیرن ! نگار یه قطره اشک از چشمانش افتاد و : ـ پس معنیش چیه عزیز ؟ کلافه شدم ! ـ فقط مامانتو تو خواب می ببینی یا حرف هم میزنه ؟ ـ نه حرف میزنه ، همیشه هم یا وسط یه دشت گل یا کنار دریا ، دیشب می گفت : ـ نگار منتظرتم بیا.. بیشتر وقتا همش می گه بیا ، مامانی چیکار کنم ، من نمی خوام دل مامانم شکسته باشه ... زن حرف هاي نگار را نمی شنید ، قلبش تیر می کشید ، رو به نگار گفت : ـ خیر مادر ... مادرت هم از دستت ناراحت نیست ... برو فعلا قرص هاي منو بیار صبح یادم رفته بخورم ، بعدا در موردش بیشتر حرف  ١٦٣ میزنیم . *** بخش 7 : نرگس خودش را یکم بلند کرد با دستش آهسته چادر را از زیرش کشید ، حس کرد کم کشیده است ، باز خودش را شل کرد و یکم دیگه کشید ، دلش می خواست زیر چادرش تنها باشد ، زمزمه کرد : ـ یعنی این زیر حریم خصوصی منه ؟ یعنی می تونم بدون نگرانی ، بدون اینکه نگران واکنش اطرافیان باشم گریه کنم ؟ می تونم راحت با خدا حرف بزنم ؟ صداي درونش گفت : ـ د زود باش نرگس دوباره شروع نکن ، الان بقیه نمازشون تموم میشه میانا ! زمزمه کرد : ـ خدایا تا کی حسرت بخورم ؟ خدایا باز ماه عزیزت اومد ... اما ... اما من هنوز حاجتمو نگرفتم ... خدایا ... دخترکی آمد کنارش : ـ خاله ... میشه بیام زیر چادرت قایم بشم ؟ دخترك چادر نرگس را زد کنار : ـ خاله زود باش دیگه ! نرگس دخترك را مات نگاه کرد ، دخترك بدون توجه به نرگس نشست بغل او ، چادر را روي خودش کشید ، آهسته گفت : ـ خاله نگی بغلت هستما ! داریم بازي می کنیم . نرگس شوکه ، زیر لب گفت : ـ بازي می کنه ؟ با کی ؟ بعد از چند ثانیه به خودش آمد ، دستانش را دور کمر دختر حلقه کرد ، سرش را برد پایین و موهاي دخترك رو بویید ، پسرکی نفس نقس زنان گفت : ـ خاله اون دختره که موهاشو بافته بود ندیدي ؟ نرگس سرش را تکان داد و با لبخند گفت :  ١٦٤ ـ نه ! بعد از رفتن پسر ، دخترك آهسته سرش را آورد بیرون : ـ رفت ؟ نرگس خندید ، دستانش را باز کرد : ـ اوهوم رفت ، برادرت بود ؟ دخترك تل سرش را در آورد ، دوباره زد : ـ نه برادرم نبود ، همینجوري داشتم باهاش بازي می کردم . نرگس زمزمه کرد : ـ همینجوري ؟ پس مادرش کجاست ؟ نگران پرسید : ـ مامانت کجاست ؟ دختر شانه هایش را انداخت بالا : ـ داره نماز می خونه ! نرگس دخترك را بغل کرد ، به خودش فشار داد و با نگرانی بیشتري گفت : ـ بیا باهم بریم پیشش دخترم ... با گفتن دخترم اشک هایش نا خودآگاه لیز خوردند بر گونه هایش ، بلند شد، دست هاي دخترك را گرفت ، با صدایی لرزان ادامه داد : ـ مادرت کجاست ؟ گفتی کجا داره نماز می خونه ؟ دخترك که تازه فهمیده بود مادرش را گم کرده است ، اطرافش را نگاه کرد ، با گریه گفت : ـ نمیدونم ، مامانم همینجا داشت نماز می خوند بلند گفت : ـ مامان ... مامان نرگس در دلش هر چه بد و بی راه بلد بود نثار مادر دخترك کرد ، خم شد ، هم قد دخترك شد : ـ چیزي نشده عزیزم ، گریه نکن دخترکم ... بیا بریم الان پیداش می کنیم ...بیا در همان حال زنی نزدیک شد ، داد زد :  ١٦٥ ـ هانیه تو اینجایی ؟ مگه نگفتم جایی نرو تا نمازمو بخونم ... دست هاي دخترك را گرفت ، تکانش داد ، عصبانی گفت : ـ لعنتی کجا بودي ؟ دیونه شدم .. نرگس نتوانست خودش را کنترل کند ، دست هاي زن را از دختر جدا کرد : ـ تو چه مادري هستی ! نمی گی بچت ممکنه گم بشه ؟ نمی گی هزار تا اتفاق ممکنه بی افته ؟ با دست اشک هایش را پاك کرد ، عصبانی گفت : ـ آخه چی فکر کردي با خودت ؟ نگفتی اون بچس عقلش نمی رسه ؟ زن سرش را تکان داد ، ناراحت گفت : ـ می خواستم نماز بخونم ... خب چیکار... نرگس نذاشت زن ادامه دهد ، صدایش نا خواسته رفت بالا : ـ نماز خوندت انقدر واجب بود ؟ به چه قیمتی می خواستی نماز بخونی ؟ هان ؟ اگه گم میشد چیکار می کردي ؟ زن متعجب از حرکات نرگس ، این بار حق به جانب گفت : ـ اصلا بچمه به خودم مربوط ! دست دخترك را گرفت : ـ فکر نمی کنم لازم باشه به شما جواب بدم چرخید و خواست برود ، نرگس اصلا تو حال خودش نبود ، دست انداخت بازوي زن را گرفت ، با چشمانی درشت گفت : ـ آره باید جواب بدي ... براي اینکه نمی فهمی ... هجوم اشک هایش باعث شد مکث کند ، حس می کرد یک نفر دارد قلبش را چنگ میزند ، ادامه داد : ـ تو نمی فهمی ... اما من می فهمم .... در حالی که می لرزید زد به سینه اش : ـ این سینه درد کشیده ... اما تو نکشیدي ... درد کشیده می فهمی ؟ ستاره دست نسرین را کشید و گفت : ـ نسرین بدو ، نرگس دوباره دیوانه شده ، اونجا را نگاه کن !  ١٦٦ هر دو آمدند سمت نرگس ، نسرین نرگس را بغل کرد : ـ قربونت برم چی شده ؟ زن متعجب نگاه می کرد ، ستاره رو به زن گفت : ـ ببخشید ... نرگس را ترحم آمیز نگاه کرد ، ادامه داد : ـ یکم حالش خوب نیست ، فکر کنم دوباره قرصاشو نخورده ، شما به دل نگیرین ... سرش را یکم برد عقب ، چشم هایش را ریز کرد ، انگشتش را برد کنار سرش و چرخاند ، نرگس عصبانی نگاهش کرد ، آهسته نسرین را داد عقب : ـ چی چی رو دوباره قرصامو نخوردم؟ شما که خبر ندارین چی شده ! ستاره بدون توجه به نرگس رو به نسرین گفت : ـ نسرین زود باش قرص هاشو بده ، نسرین زود باش ! زن آب دهانش را قورت داد : ـ دیوانس ؟ دخترك شلوار مادرش را کشید ، خودش را چسباند و گفت : ـ مامان من می ترسم نسرین عصبانی گفت : ـ نخیرم خواهر من دیوانه نیست ! رو به ستاره کرد : ـ باز شروع نکن ستاره ... نرگس در حال گریه کردن ، رو به زن گفت : ـ می ببینی مواظب بچت نباشی ... صداي درونش گفت : ـ اما تو که بودي ، تو مواظب نگار بودي ! ـ اگه مواظب بچت نباشی میشی مثل من ، زنی میشی که یه روزي همه بهت می گن دیوانه ...  ١٦٧ هق هقش بیشتر شد ، سور خورد و نشست ، سرش را آورد بالا : ـ اما من به خدا غفلت نکردم ... غفلت نکردم و بچم .... سرش را با دست هایش گرفت ، ستاره رو به زن آهسته گفت : ـ ببخشید ... برین شما ، برین .. خوب میشه ... قرصاشو بخوره خوب میشه ... نرگس که همه حرف هاي ستاره را شنیده بود دست هایش را برداشت ، در حالی که صدایش می لرزید گفت : ـ فکر کن قرصامو نخوردم ، فکر کن دیوانه ام ... اما .... اما تو رو خدا مواظبش باش .... مواظب دخترت باش . زن دست دخترش را گرفت و با عجله رفت ، نسرین نشست کنار نرگس و گفت : ـ نرگس آروم باش ، الان مامان میاد ، اینجوري ببینه حالش بد میشه ها . نرگس بینیش را کشید بالا ، آهسته گفت : ـ دستمال داري ؟ ستاره بازوي نرگس را گرفت ، یه نگاه به اطرافش کرد و گفت : ـ نرگس تو رو خدا آبرومونو بردي ، چرا قرصاتو نمی خوري ؟ نسرین مثل همیشه نذاشت نرگس جواب دهد ، عصبانی گفت : ـ بس کن ستاره ، تو رو خدا بس کن ! اصلا تو چرا هر جا ما میریم میاي ؟ ستاره جون بچه هات انقدر رو اعصاب آدم راه نرو ! ستاره اخم کرد و گفت : ـ همچین می گی هر جا ما میریم میاي مگه به خاطر شما دوتا اومدم ؟ به خاطر... زن رسید کنارشان ، تا رسید گفت : ـ شما ها چرا انقدر زود رفتین ؟ صبر می کردین منم بیام ... بسته ایی را گرفت سمت نرگس : ـ بیا نرگس به نیت تو گرفتم . نشست کنار نسرین ،چادرش را داد عقب ،حلقه روسریش را در آورد و مشغول بستن دوباره روسریش شد ، ستاره خندید و کنار گوش نسرین گفت : ـ دیدي مامان هم میدونه نرگس دیوانس ... ببین ...نییت کرده و براش نذري برداشته .  ١٦٨ *** بخش 8 : ـ علی زودتر حرفتو بزن ، دیر برم مامان نگران میشه . علی کلافه و عصبی با دست زد به فرمان ، سرش را چرخاند سمت نگار : ـ چرا نمی ذاري حرف بزنم ؟ چرا همش در میري ؟ ـ گفتم مامان نگران میشه . ـ نمیشه ، از عمه اجازه گرفتم اومدم دنبالت . دست کشید به صورتش ، زیر لب پوفی کرد ، ادامه داد : ـ هر بار خواستم باهات حرف بزنم از دستم در رفتی ، می خوام باهات حرف بزنم می فهمی ؟ نگار پنجره را داد پایین ، علی با حرص پنجره را داد بالا ، دست دراز کرد درجه کولر را زیاد کرد : ـ کولر روشنه نگار ، معلوم هست چته ؟ نگار با صداي بلند گفت : ـ منم خسته شدم از دست تو ، چقدر باید بهت بگم جوابم منقیه ، هان ؟ دست از سرم بردار دیگه ! نمی خوام ازدواج کنم ، صد بار دیگه هم بگی باز جوابت منفیه ، ولم کن علی . علی راهنما زد ، ماشین را نگه داشت ، با حرص ترمز دستی را کشید ، کامل چرخید سمت نگار ، دستش را برد جلو ، خواست دست هاي نگار را بگیرد که نگار عصبی دست هایش را کشید و گفت : ـ حالت خوبه ؟ مثل اینکه یادت رفته نامحرمی ! ـ نامحرم چیه نگار ؟ تو دختر عمه منی ، تو عشق منی ، من عاشقتم ، چرا نمی خواي بفهمی ؟ ـ چه ربطی داره ! اصلا تو چرا نمی خواي بفهمی که من عاشقت نیستم ، چرا فقط خودتو می ببینی ؟ مگه عشقم زوریه ؟ علی تو چشم هاي نگار زل زد و گفت : ـ کاري می کنم عاشقم بشی فقط قبولم کن ! اصلا ... اصلا .... اووم .... کاري می کنم همه حسرت بخورن . ناراحت ادامه داد :  ١٦٩ ـ عمه که با ازدواج ما موافق ، چرا نمی خواي قبول کنی ؟ نگاري ... نگار خانوم ... نگار من دوست دارم ... نگار ... نگار عصبانی سرش را تکان داد : ـ دوسم داري ؟ تو واقعا منو دوست داري ؟ توهم نزدي ؟ نگار پوزخند زد ، چشم هایش را ریز کرد : ـ ببینم اصلا دوست دختراتو چیکار می کنی ؟ چرا با یکی از اونا ازدواج نمی کنی ؟ به اونا هم با التماس می گی دوسشون داري ؟ علی با حرف نگار تکان خورد ، یکم رفت عقب ، اخم کرد : ـ چی می گی ؟ دوست دختر کدومه ؟ نگار عصبی خندید : ـ منو رنگ نکن علی ، قربونش برم دوست دخترات یکی دوتا هم نیستن ! چشم هایش را ریز کرد : ـ می خواهی اسماشونم بگم ؟ با پوزخند ادامه داد : ـ سما خانوم که بد عاشقته ، چرا با اون ازدواج نمی کنی ؟ علی کلافه پیاده شد ، آمد سمت نگار ، در سمت نگار را باز کرد ، تکیه داد به در : ـ آمارت انگار خیلی کامله ! اونا فقط دوست دخترم هستن ، دوست دخترم هم می مونن ، یعنی دخترایی نیستن که بخوام باهاشون ازدواج کنم ! به هیچ کدومشون علاقه ایی ندارم . ـ علی تو واقعا خجالت نمی کشی ؟ می گی دوست دختراتند ؟ بعد می گی دوست دخترت هم می مونند ؟ یعنی چی ؟ ـ یعنی نداره !دوست دختر دوست دختره دیگه ، یعنی از اول هم فقط باهاشون دوست شدم ،از همون اول بهشون گفتم که نمی خوام باهاشون ازدواج کنم. نگار پاهایش را گذاشت بیرون ، یکم خم شد ، بلند گفت :  ١٧٠ ـ ولی سما خانوم که عاشقت ! اون فکر می کنه تو دوسش داري ! ـ دوسش دارم اما فقط به عنوان یه دوست ، نگار نمیدونم چه جوري این چیزارو برات باز کنم .... نگار سرش را با دست هایش گرفت : ـ نمی فهمم ... واقعا نمی فهمم ! تو اگه داري به من پیشنهاد ازدواج میدي پس چرا هی دوست دختر دوست دختر می کنی ، تو دنبال چی هستی علی ؟ اصلا چرا می خواي ازدواج کنی ؟ تو که دوست دختراتو بعد ازدواجت هم داري ! ـ ببین نگار من از وقتی یادم میاد ، تو رویاهام تو بودي ، یعنی تو فکرم ، تو تجسم ها ، تو همشون تو همسر آینده من بودي ، من حتی بچه هامون هم تجسم کردم ! ولی ....ولی ..تو هیچ وقت نذاشتی من حرف دلمو بهت بزنم ... همیشه پس زدي منو ... منم به یه سنی که رسیدم دلم خواست مثل دوستام دوست دختر داشته باشم ، می خواستم ببینم دختر ، دختر که می گن چه جوریه ، اصلا چه حسی داره ، من با اونا دوست شدم فقط براي فهمیدن و محک زدن حس هام ، نذاشتم هیچ کدومشون بیان توخلوت ذهنم و بشن ملکه ذهنم . چرخید سمت نگار : ـ نگار تنها ملکه ذهن من تو هستنی ! ـ نمی خواد به من بگی ملکه ! مگه کشته مرده شنیدن این حرفا هستم ؟ ببین من متوجه حرفات نشدم ، دلایلت به نظرم ناراحت نشیا اما خیلی مسخرس ، ولی حالا گیرم حرفاتو قبول کردم ، چرا می گی دوست دخترت هم می مونند ؟ چرا نمی خواي بذاریشون کنار ؟ علی سرش را آورد یکم پایین تو چشم هاي نگار نگاه کرد : ـ ببین نگار من می خوام از همین اول باهات رو بازي کنم ،نمی خوام بهت دروغ بگم ... نگار پوزخند زد : ـ نه اینکه نگفتی ! ـ می گفتم بهت ، منتظر بودم قبولم کنی ، دلیلی نداشت وقتی جوابت منفیه اسرارمو بهت بگم ، حالا اجازه می دي ادامه حرفمو بگم ؟  ١٧١ نگار با تمسخر گفت : ـ خواهش می کنم بفرمایید ، ببخشید وسط سخنرانیتون پریدم ! ـ نگار مسخره نکن ، الان نصف دوستاي من ازدواج کردن ، نصفشون هم با دوست دختراي سابقشون در ارتباطن ، اما به زنشون دروغ می گن ، اما من اونجوري دوست ندارم ، دلم نمی خواد بهت دروغ بگم ، عشق اول و آخر من تو هستی ، همیشه هم می مونی ، اما قول نمیدم کامل بذارمشون کنار ! یعنی نمی تونم ... نگار خواست حرفی بزند که علی دستش را آورد بالا ، ادامه داد : ـ صبر کن نگار ، الکی عصبانی نشو ، من اونا رو دوست ندارم اما ممکنه کارم بهشون بیافته ، مثلا همین سما که هی می گی ، پدرش تو گمرگ ، من به خاطر کارم باید تو دستم داشته باشمش ، درسته ؟ قبول داري ؟ نگار آمد از ماشین بیرون ، عصبانی گفت : ـ من که چه این حرف ها رو میزدي چه نمی زدي جوابمو بهت داده بودم ، گفته بودم جوابم منفیه اما ... زل زد به چشم هاي علی : ـ اما برات خیلی متاسفم ... دلم به دختري می سوزه که قراره زن تو بشه . خواست برود که علی دستش را از پشت گرفت ، نگار عصبانی بازویش را کشید : ـ گفتم به من دست نزن می فهمی ؟ ـ نگار می خوام بدونم چرا جوابت منفیه ؟ ـ چون من براي آیندم برنامه ریزي کردم ، چون می خوام برم دانشگاه ، چون کلا می خوام از این شهر برم ـ نگار درس خوندنت براي من مهم نیست ... ـ تو جایگاهی تو زندگی من نداري که نظرت برام مهم باشه . ـ نگار من تو رو دوست دارم . ـ داشته باش چیکار کنم ؟ علی اینبار با لحنی تهدید آمیز گفت : ـ نگار به من جواب منفی بدي ، بد می ببینی ، نگار اون روي منو بالا نیار ، نگار نمی خوام ...  ١٧٢ نگار با داد گفت : ـ هر کاري دوست داري بکن ! *** بخش 9 : نرگس با چشمانی که اشک در آنها لانه کرده بود نسرین را نگاه کرد ، دلش می خواست حرف بزند ، دلش می خواست یه جوري خودش را تخلیه کند! اما از دست خودش شاکی بود ، تا کی باید بقیه سنگ صبور او می شدند ، تا کی باید بغض می کرد ، تا کی باید با چوب دنبال خودش می کرد تا کی باید متلک می شنید ؟ چشم هایش را بست ، اشک هایی که زندانیشان کرده بود ، آزاد شدند ، صداهاي مبهمی در گوشش پیچیدند : ـ دیوونه ... دیوونه برو ... برو از اینجا ... دیوونه اینبار صداي زنی را شنید که قهقه می زد : ـ تو دیوونه اي .... دیوونه .... نرگس دیوونه دست هایش را گذاشت روي گوش هایش ، سرش را تکان داد : ـ نه نه ... دیوونه نیستم ... به خدا دیوونه نیستم نسرین آمد سمت نرگس دست هایش را از گوش هایش برداشت ، با گریه گفت : ـ نرگس تو رو خدا نکن با خودت اینجوري ... نرگس جون من ، به خاطر مامان ... خواهري ... دورت بگردم .... نرگس خودش را انداخت در آغوش نرگس ، صورتش را مالید به نسرین ، سرش را یکم آورد عقب کلافه با دستش بینیش را پاك کرد ، نسرین با خنده گفت : ـ اه حالمو بهم زدي ، وایسا دستمال بدم در همان حال که نرگس را گرفته بود دستش را دراز کرد ، دستمالی برداشت : ـ منم یه پا خلم ، معلوم نیست گریه می کنم می خندم . نرگس دست هاي نسرین را گرفت ، با چشمانی که غم در آنها لانه کرده بود نگاهش کرد :  ١٧٣ ـ خسته شدم نسرین ، خسته شدم از دکتر رفتن ، خسته شدم از انتظار ، نسرین نمی خوام باور کن که دیگه نگارو نمی ببینم . با گفتن این حرف گریه اش شدت گرفت ، نسرین خودش را جابجا کرد تا نرگس را بغل کند ، کلافه گفت : ـ دختر درست بشین دیگه ، الان می خوام بغلت کنم چه جوري بغلت کنم ؟ به کنار خودش اشاره کرد : ـ بیا اینجا نرگس کاري که گفت انجام داد ، سرش را گذاشت بر شانه نسرین ، نسرین ادامه داد : ـ خودت غمت زیاد نمی خوام من هم بیشترش کنم ،اما بابا از غم تو سکته کرد و از پیشمون رفت ، نرگس ما فقط مامانو داریم ، بیا قبول کن با مامان بر گردین همون خونه قدیمی خودمون ـ نمی تونم نسرین ، تو رو خدا ازم نخواه ـ نرگس به خدا توهم زدي ، تو با موندن تو این خیابون که نگارو پیدا نمی کنی ، نمی خوام من هم بشم مثل بقیه اما ... ـ چرا حرفتو می خوري ؟ تو هم مثل بقیه می خواي بگی دیوانه هستم ؟ تو هم مثل بقیه می خواي بگی نگار بر نمی گرده ؟ آره ؟ سرش را کج کرد آهسته گویی با خودش حرف می زند زمزمه کرد : ـ نگار من ؟ دختر من .. . یعنی دختر من برنمی گرده ؟ سوالی نسرین را نگاه کرد ، بدون اینکه منتظر پاسخ نسرین شود دوباره گفت : ـ نسرین به خدا دیوانه نیستم ، درسته داروهاي اعصاب می خورم ، درسته اگه دکترم نباشه حالم بده .... با چشمانی غمگین نسرین را نگاه کرد ، نمی دانست حرف دلش را چگونه بگوید ، با انگشتش زانوي نسرین را نوازش کرد : ـ نسرین یعنی نگار برنمی گرده ؟ نسرین دست نرگس را گرفت : ـ نرگس جان ، خواهرم ، عزیزم ، من نمی گم بر نمی گرده ، بر می گرده چرخید سمت نرگس :  ١٧٤ ـ نرگس به ارواح خاك بابا تو دنیا فقط یه آرزو دارم ، اونم پیدا شدن نگار ، باورت میشه چیز دیگه ایی از خدا نمی خوام ؟ اما نرگس چند سال همه باهات راه اومدن ، دیدي که مامان و بابا هم کنارت موندن ، جایی که خواستی اومدن ، اما اینجا موندنت باعث نمیشه نگار پیدا بشه . ـ میدونم ، همه اینایی که می گی رو میدونم اما نسرین من باید اینجا بمونم ، حسم بهم می گه اون بر می گرده ، همینجا هم بر می گرده نسرین زانوهایش را جمع کرد ، کلافه گفت : ـ تو رو خدا نرگس انقدر چرت نگو ، چند سال دارم این حرفارو برات تکرار می کنم اما تو باز حرف خودتو می زنی ، نرگس واقعیتو قبول کن ، شاید نگار هیچ وقت بر نگرده ، شاید هیچ وقت پیداش نشه ، اصلا شاید ... نرگس با حرص بلند شد و رفت کنار پنجره تراس : ـ نگار من زندس ... اون میاد پرده را گرفت و دور خودش پیچید ، آهسته گفت : ـ نگارم تو رو خدا برگرد *** بخش 10 : زها سینی که ماهی توي آن بود گذاشت روي میز ، چاقو را برداشت ، با ناخنش پوست پیازي که بهش چسبیده بود کند ، رو به حامد که جلوي آینه با موهایش مشغول بود کرد : ـ کجا داري میري انقدر هم به خودت می رسی ؟ حامد شاکی دستش را از موهایش کشید : ـ یعنی چی کجا میري ؟ میرم مغازه دیگه ! یه مو شونه کردن هم شد به خودم رسیدن ؟ زها شکم ماهی را باز کرد : ـ مگه الان میثم مغازه نیست ؟ تو براي چی میري ؟  ١٧٥ ـ زها حرفتو بزن چرا الکی گیر میدي ؟ ـ وا چه گیري دادم ؟ می گم الان میثم مغازس تو براي چی میري ؟ ـ کار داره می خواد بره بیرون ـ جالب یه مدت معلوم نیست تو مشکوکی یا میثم مشکوکه ! حامد خندید : ـ ما مشکوك نیستیم ذهن تو بیمار شده زها ! زها حامد را ناراحت نگاه کرد : ـ بیا یه دقیقه بشین می خوام باهات حرف بزنم ـ اومدم حرفتو بزن ، باید برم . ـ مهمه حامد ! در مورد نگاره ! حامد متعجب گفت : ـ نگار ؟ چیزي شده ؟ ـ نه چیزي نشده اما قراره براش خواستگار بیاد ! حامد پوفی کرد : ـ خواستگار صیغه جدیده ؟ کی می خواد بیاد خواستگاري ؟ نگفتی نیان ؟ نگفتی نگار هنوز بچس ؟ زها چاقو را گذاشت داخل سینی ، دست کثیفش را آورد بالا : ـ بگم نیان ؟ نگار بچس ؟ حامد انگار سن دخترت یادت رفته ! اون الان 18 سالش مچ دستش را آورد آهسته کشید به بینیش ، ادامه داد : ـ بعدم وقتی خواستگار خوب براي بچه آدم میاد باید دو دستی اونو بچسبه حامد ابروهایش را داد بالا و گفت : ـ خب این خواستگاري که باید دو دستی اونو چسبید حالا کی هست ؟ زها خیلی خونسرد گفت : ـ علی حامد بلند با تعجب گفت : ـ علی ؟ پسر میثم ؟  ١٧٦ زها چشم هایش را درشت کرد : ـ خب آره ! مگه چند تا علی داریم که اینجور تعجب می کنی حامد زیر لب گفت : ـ پس نگار درست می گفت صندلی را کشید ، روبروي زها نشست : ـ علی رو می گی خواستگار خوب که باید دو دستی چسبید ؟ زها در حالی که دستش داخل شکم ماهی بود گفت : ـ نباید چسبید ؟ پسر به این خوبی ! چشه پسر برادرم ؟ من آرزوم دخترمو بهش بدم ، ببین حامد علی رو رد کنیم دیگه به خوبی علی گیرمون نمیاد . حامد بلند خندید : ـ خیلی تو جالبی زها ، میشه چند تا از خوبی هاي این علی جانتونو بگی ؟ نه من واقعا می خوام بدونم چی داره که جواب رد بدیم دیگه بهتر از اون گیرمون نمیاد ؟ دستش را کوبید به میز و عصبانی ادامه داد : ـ زها دور نگارو خط بکش ! من عمرا بذارم با علی ازدواج کنه ! زها هم عصبانی چشم هایش را ریز کرد : ـ علی پسر کاریه ، پسر پر جربزه ایه من و من کنان ادامه داد : ـ یه عالمه استعداد داره ، کافیه فقط اراده کنه ، تازه فامیل هم هست حرف همدیگرو می فهمیم حامد به صندلی تکیه داد ، دست به سینه شد ، سرش را تکان داد و گفت : ـ آب رفتی زها ، ببینم عمه خانوم خبر داري بچه برادرتون کلکسیون دوست دختره ؟ زها با شنیدن حرف حامد تعجب کرد اما خیلی خونسرد گفت : ـ داشته باشه ، همه دارن ، خودتو نداشتی ؟ داشتی دیگه ! منو که نمی خواي رنگ کنی ! شما مردا همتون دوست دختر دارین ، خب اونم  ١٧٧ داره . چاقو را آورد بالا رو به حامد گرفت ادامه داد : ـ مهم اینه می ذاره کنار ، مهم اینه نگارو انتخاب کرده ! حامد صندلییش را کشید عقب و بلند شد ، رو به زها گفت : ـ ببین زها انقدر حرفات مسخرس که هیچی ندارم بهت بگم اما براي بار آخر می گم زها با علی ازدواج نمی کنه . کتش را برداشت ، در را کوبید و رفت . زها چاقو را انداخت و زیر لب زمزمه کرد : ـ لعنتی *** بخش 11 : نگار اشک هایش را پاك کرد ، آهسته رفت سمت اتاق پدر و مادرش ، در زد ، یواش گفت : ـ بابا منم بیام تو ؟ حامد ناراحت در را باز کرد ، نگار رفت داخل ، تا رفت داخل ، مروارید هاي چشمانش ریختند بر گونه هایش ، حامد نگار را بغل کرد و به خودش فشرد : ـ غمتو نببینم بابا نگار سرش را آورد عقب غمگین حامد را نگاه کرد : ـ بابا مگه نگفتین نمی ذارین علی بیاد خواستگاري ؟ بابا اونا که دارن میان . نشست روي تخت : ـ من علی رو نمی خوام ، ازش بدم میاد ! بابا هفته دیگه نتیجه کنکور میاد ، بابا من می خوام برم ... محکم تر گفت : ـ ازش بدم میاد بابا زها در اتاق را باز کرد و آمد داخل ، در را با دستش گرفت ، عصبانی گفت : ـ چه خبر گذاشتی نگار ؟ مگه دارن می کشنت اینجوري می کنی ؟ مگه بهت نگفتم حاضر شو ؟ اومدي سراغ بابات که چی بشه ؟ می  ١٧٨ خواي میونه ما رو بهم بزنی ؟ نگار الان پیداشون میشه بعد تو با این چشم هاي قرمز می خواي بشینی تو مجلس خواستگاریت ؟ حامد نذاشت نگار حرفی بزند : ـ زها شورشو در آوردي ! مگه نگفتم بگو نیان ؟ مگه نگار نگفت جوابش منفیه ؟ زها طلبکارانه گفت : ـ بس کنید شما دوتا هم ، علی پسر برادرم ، نمی تونستم بهشون بگم نیان ، اونا میان ، شما دوتا هم زودتر آماده بیشین ، نگار خانوم باید جوابت مثبت باشه فهمیدي ؟ نگار بلند گفت : ـ مامان مگه عصر حجر اینجور تعیین تکلیف می کنی ؟ نمی خوام می فهمید ؟ زها چرخید خواست برود : ـ اصلا به من ربطی نداره ، خودت میدونی با علی ، خودت بهش بگو جوابت منفیه . زها رفت و نگار حامد را نگاه کرد ، حامد ناراحت گفت : ـ برو حاضر شو نگار ، زها بد هم نمی گه به خود علی بگو ، نگرا... زنگ خانه زده شد و ادامه حرف حامد ماند ، اینبار گفت : ـ برو لباستو عوض کن نگار ، دست و صورتت هم بشور من میرم پیششون ، نگران هیچی نباش بابا نگار زیر لب گفت : ـ آخه چه جوري نگران نباشم ؟ همه نشسته بودند و صحبت می کردند که با صدا کردن زها ، نگار رفت و غمگین نشست ، میثم رو به حامد گفت : ـ راستی حامد جان چرا به حاج خانوم و حاج آقا نگفتی بیان ؟ حضور بزرگ تر ها تو جلسه خواستگاري برکت داره ! حامد زل زد به چشم هاي زها : ـ بابا حالش خوب نیست ، حالا اگه جواب نگار مثبت بود دفعه بعد مامان و بابا رو هم می گم . راحله ، همسر میثم چایی اش را برداشت :  ١٧٩ ـ وا چرا نفوس بد میزنید آقا حامد ؟ چرا جواب نگار جون منفی باشه ؟ اون عروس خودم . قند را در دهانش جابه جا کرد ، ادامه داد : ـ یعنی اصلا غیر نگار جون من نمی تونم عروس دیگه ایی داشته باشم . نگار کلافه مشغول بازي کردن با دستانش بود ، راحله خندید : ـ الهی دخترم انقدر استرس نداشته باش ، انشالا بهم می رسین . حامد عصبی گفت : ـ راحله خانوم آخه هنوز که بچه ها باهم حرف نزدن ، بذارین باهم حرف بزنن بعد . رو به نگار کرد : ـ نگار بابا با علی آقا برین هر جا راحتی صحبت کنید . میثم با خنده سرش را تکان داد ، یکی از پاهایش را جمع کرد زیرش نشست ، راحله زیر لب گفت : ـ اون چه مدل نشستنه ! زشته ! میثم لبخند زد : ـ زشت کدومه ؟ خونه خواهرمه ها ! ادامه داد : ـ چی می خواستم بگم ؟ آهان امان از این رسم و رسومات ، جملات تکراري و ... بابا خسته شدیم از بس همه جا همه گفتن عروس و داماد برن باهم صحبت کنند ! رو به علی کرد و ادامه داد : ـ ببینم بابا نمیشه جوابتون مثبت باشه و الان بگین نه احتیاجی نیست ؟ بعد ما هم بگیم آخی بالاخره یه حرف متفاوت شنیدیم ! علی لبخند زد ، کتش را از زیرش کشید ، نگار را خاص نگاه کرد : ـ والا من که از خدام ، کاش نگار خانوم جوابشو داده بود بعد ما هم متفاوت رفتار می کردیم . نگار با خودش گفت : ـ مسخره چه براي من می خنده ! مگه بهت جوابمو ندادم بچه پرو . با اخم علی را نگاه کرد ، علی بلند شد : ـ بابا قسمت نیست متفاوت باشیم با این نگاه هاي نگار خانوم نمیشه ...  ١٨٠ نگار کلافه اطرافش را نگاه کرد ، نمی دانست کجا برود ، علی کنارش قرار گرفت : ـ بریم حیاطتتون ؟ رفتند سمت حیاط ، حامد با خودش گفت : ـ چرا رفتن حیاط ؟ یعنی الان نگار هم مثل نرگس نشسته روي پله ؟یعنی مثل نرگس می خواد بگه : در مورد خصوصیات اخلاقیتون بگین ؟ یا باز مثل نرگس می پرسه چرا منو انتخاب کردي ؟نه نه نگار نرگس نیست ! نگارنباید مثل نرگس باشه ، نگار نباید به علی جواب مثبت بده ، من نمی ذارم . علی رفت روي اولین پله نشست ، نگار هم کلافه ایستاد ،علی جدي گفت : ـ نمی خواي بشینی ؟ اون جوري مثل آقا ناظم ها وایسادي آدم ازت می ترسه . نگار زمزمه کرد : ـ چقدر هم تو می ترسی ! ـ نمی خوام ایستاده راحت ترم ! ببینم علی مگه ما اون روز باهم حرف نزدیم ؟ مگه نگفتم جوابت منفیه ؟ علی تکیه داد به نرده هاي پله ، کج نگار را نگاه کرد : ـ نگار فکر کنم عادت کردي حرف حرف خودت باشه نه ؟ تو اون روز حرفتو زدي من هم قبول نکردم . ببین نگار من تو رو می خوام ، جواب نه شنیدن هم تو کارم نیست . تو باید با من ازدواج کنی . نگار نشست روي پله ، ناراحت علی را نگاه کرد : ـ علی تو رو خدا اذیتم نکن ، ببین ما مال همدیگه نیستیم اگه بودیم من بهت یه احساسی داشتم اما ندارم ،علی من آیندمو یه جوره دیگه می ببینم . علی من می خوام برم تهران ، می خوام درس بخونم . ـ باشه برو منم میام ـ علی می فهمی می خوام برم دنبال آیندم ؟ ـ ببین نگار من تنها لطفی که بهت می تونم بکنم اینه یکم بهت زمان بدم عاشقم بشی ، یعنی نشدي هم مهم نیست بعدا خودم یه کاري می کنم بشی ، زمان داري بهم جواب مثبت بدي . من چند ماه می خوام برم دبی ، وقتی برگردم جواب مثبت می خوام .  ١٨١ ـ علی من جوابم منفیه ، ببین کاري نکن کار به دعوا و کشمکش بکشه ، الان دارم بهت مهربون می گم جوابم منفیه ، ول کن دیگه . علی بلند شد : ـ اصلا نمیشه با تو منطقی حرف زد ، یادت گفتم به من جواب منفی بدي بد می ببینی ؟ چون دوست دارم جواب منفی الانتو نشنیده می گیرم اما برگردم منفی باشه اون موقع ... پا رو دم من نذار نگار ، من همون قدر که دیونتم و تا حد مرگ دوست دارم ، دیونه بدي هم می تونم باشم پس .... با ... من ... کل کل نکن .... فهمیدي ؟ نگار بلند گفت : ـ هر کاري دوست داري بکن . علی رفت داخل و نگار زمزمه کرد : ـ من ازدواج نمی کنم ... نمی کنم ... هر غل... می خواد بکنه . *** بخش 12 : ـ 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان شریعتی، ملک, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان شریعتی، ملک, دانلود رمان شریعتی، ملک کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای فرزانه گل پرور, دانلود شریعتی، ملک, دانلود شریعتی، ملک pdf, دانلود شریعتی، ملک اندروید, دانلود شریعتی، ملک موبایل, دانلود شریعتی، ملک کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب شریعتی، ملک, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان شریعتی، ملک, رمان شریعتی، ملک فرزانه گل پرور, رمان شریعتی، ملک موبایل, رمان شریعتی، ملک کامل, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان نوشته فرزانه گل پرور, رمانهای فرزانه گل پرور, رمانی ایرانی, شریعتی، ملک, شریعتی، ملک کامل, فرزانه گل پرور, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب شریعتی، ملک, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: